مهسان نبی پور

درد ودل مامان مهسان با مهسان

دختر نازم یک هفته خیلی سخت رو با موفقیت گذروندیم دیگه نمی خوام راجع بهش بگم.فقط یه چیزی الهی مامان قربون دخترش بره که داروهاشو چه با اشتها می خوره انگار داره عسل می خوره چه ملش مولشی میده عزیزم به هرکسی تو محل کارم که هیچ آشنایی قبلی از تو نداره عکساتو نشون میدم میگه نازی چه دختر آرومیه   دیگه نمیدونن  جوجه من چقد سرتقه که بابا مامانشو اولا از کار بیکار کرده ثانیا داره دیونشون میکنه  حقم داری مگه خودت خواستی بیای ما خودمون اوردیمت دنیا باید بکشیم حقمونه هر چی شما بگی درسته عزیزم ولی به خدا گناه داریم حالا دو چهره متفاوت از مهسان: مهسان وقتی کیفش ...
31 فروردين 1390

مامان ناراحته

عزیزم امروز خیلی ناراحت بودم .دلم می خواست   دلیل ناراحتیمو اینجا بنویسم که بعدا بفهمی مامان اصلا مقصر نبود. امروز زفته بویم یه جای که رونیکا با مامانش که دقیقا شمابااون تویه روز ویه ساعت دنیا اومدین اونجا بودن            وقتی رونیکا گریه کرد مامانش بهش شیر خودشو داد اون خورد وخوابید ولی وقتی تو گریه کردی من طبق معمول   قمقمتو وبا آب جوشیده سردکه همیشه باهام هست رو اوردم بیرون تا واست شیر خشک درست کنم چون عزیزم دیگه به هیچ وجه شیر مامانتو نمی خوری شاید خیلی موضوع مهمی نبود ولی من مثل همیشه ک...
30 فروردين 1390

جشن نامزدی

مهسان جون جشن نامزدی دایی جون دختر خوبی بودی ولی واسه اینکه اذیت نشی شب بردم گذاشتمت پیشه زن عمو هما   وقتی که اومدیم شمارو ببریم خونه خواب بودی.بعد کلی بوسیدمت لباستو پوشیدم اصلا بیدار نشدی مثل اینکه خیلی خسته بودی عزیزم چند روزه که من هستم تو آشپزخونه شما با روروک میای پیشم .خیلی کیف داره کارامو برسمو شما آروم باشی و فقط مامانتو نگاه کنی /خیلی دوست دارم  عزیزم الانا زود زود وقتی نمیبینمت دلم واست تنگ میشه مهسان جون بعد از چند ماه زحمت بلاخره تونست شصت پاشو بذاره تو دهنش ...
30 فروردين 1390

نامزدی دایی جون

دختر خوبم   این چند روز حسابی سرمون شلوغه واسه اینکه چشن نامزدی دایی جونته * *   ما هم همش یازاریم   پنجشنبه که رفته بودیم بازار واسه اولین بار بردمت بازار خیلی خانوم بودی اصلا گریه نکردی خیلی تعجب کریم  ولی دیروز که رفتیم بازار اشکمو در اوردی ا ز بس جیغ زدی   مجبور شدیم وسط راه توخیابون پیاده بشیم تو خیابون بغلت بگیرم دورت بزنم تا بخوابی .دایی جونت خیلی کوچولو تازه 23 سالش ولی دیگه خودش خواست الان چند روزه که من باید برم بیرون   صبحها بابات شمارو میبره خونه مامان بزرگت مرسی مادرشوهر خوبم دوست دارم   &n...
21 فروردين 1390

5فروردین 89

تقویم تاریخ یک سال پیش در چنین روزی: عزیزم من وبابات واسه عید دیدنی رفته بودیم خونه عمو سهیل حالم خیلی بد بود        فکر می کردم سرماخوردم حوصله هیچ کاری نداشتم.وقت برگشتن من به شوخی به بابات گفتم بریم بی بی چک بخریم واسه اینکه من دلدرد شدیدی داشتم هر روز منتظر عادت ماهانه بودم تازه ۱۲ روزم از وقتش گذشته بود بابات قبول نمیکرد. حالا هر طوری بود رفتیم اومدم خونه سریع رفتم آزمایش گرفتم یک دقیقه نشد دیدم جواب مثبته.شوک شده بودم باورم نمی شد .اومدم به بابات گفتم بریم یکی دیگه بگیریم شاید اشتباه شده عزیزم ما اصلا فکرشو نمی کردیم خدا می خواد به ما یه دختر نازی بده.  ...
5 فروردين 1390
1